مارکسیسم٬ پوپولیسم و پیش گویی اجتماعی
براساس يک سخنرانی در جمعی از فعالین سوسیالیست در آمستردام
على طاهرى

همانطور که از عنوان پیداست قصد من انتقاد از تئوری هایی است که وظیفه مارکسیسم را پیش گویی وقایع اجتماعی میدانند. البته پیش گویی های سیاسی در هر شرایط و برهه ای لازمند و يا دقيقتر تحليل سير اوضاع و موگلفه هاى آن ممکن است. اما کل مارکسیسم را اینگونه تعبیر کردن فقط به معنای رنگی از تاریخگرایی دادن به مارکسیسم است. اصول اعتقادی تاریخگرایی عبارت از است از اینکه وظیف علوم اجتماعی طرح پیشگویی های تاریخی است و این پیشگویی های تاریخی در هر زمینه ای لازمند. متاسفانه این امر به مارکسیسم و کمونیسم علمی معنی میشود. از اینرو تحلیل من این است که انتقاد از روش تاریخی مارکسیسم که راستش بیشتر میراث کمونیسم روسی است توصیف شود. با این حال قصد دارم به گونه ای صحبت کنم که پوپولیسم عمده هدف یا یگانه هدف عمده انتقاد من است.

به هر حال خوشوقت خواهم بود وقتی که از مارکسیسم نام می برم به این نکته توجه داشته باشید که اساسا منظورم نقد بنیان های نظام سرمایه است و به سیستم فلسفی خاصی اشاره نمی کنم. در ضمن به خود این آزادی را خواهم داد که از مارکسیسم نه تنها انتقاد بلکه از مدعیاتش دفاع کنم. و دست خود را باز بگذارم که آموزش هایش را به شدت ساده کنم.

یکی از نکاتی که کل مارکسیست ها در آن هم دلند این است که ما صرفا نباید با تفسیر جهان مشغول شویم بلکه باید به تغییر آن کمک کنیم. من با این نگرش سمپاتی عمیقی دارم و اینکه این مجمع انسان و جامعه را موضوع کار خویش قرار داده است٬ نشان می دهد که نیاز بحث بر این موضوع وسیعا مورد تصدیق است. بحران اقتصادى٬ خطر مرگباری که بشر با آن گریبانگير شده و بی گمان از بزرگترین خطرهاى دوره کنونى است نباید از سوی مارکسیست ها ناديده گرفته شود.

اما اگر مارکسیسم را به یک دستگاه فلسفی تنزل بدهیم و خودمان را فیلسوف های منفرد و وفاداری به مارکسیسم در نظر بگیریم به راستی چه کاری از دستمان ساخته است؟ بسیاری از مارکسیست ها اصرار دارند مشکلات اجتماعی حاد تر از آن است که بتوان دست روی دست گذاشت و باید کاری کرد. البته هر قدر هم وقت تنگ باشد باید از اینکه شتابزده نتایج حاضر و آمده را بپذیریم سر باز بزنیم. بعنوان مارکسیست و کسانى که تجربيات متفاوت دارند٬ بهتر است مشکلاتی را که با آن مواجهیم و همينطور چاره هایی را که گروه های مختلف پیشنهاد می کنند مورد انتقاد عقلائی قرار بدهیم. به نظرم بهترین راه حل روبرو شدن با مشکلات با سلاح نقد است. نقد روش های کهنه!

من پیرو کمونیسم کارگری و مارکسیسم هستم و مقصودم از این سخن این است که به بحث و استدلال اعتقاد دارم. همچنین معتقدم کاربرد مارکسیسم به مثابه علم در مورد مشکلات برخاسته از حوزه اجتماعی نه تنها ممکن بلکه مطلوب است. اما از علوم اجتماعی کاذب و آکادمیک بیزار و بهتر است بگویم بیمناکم. بسیاری از پیروان فلسفه و حتی دانشمندان امروز مارکسیست اند يا خودشان را اينگونه خطاب ميکنند. مثلا در انگلستان عده زیادی از فیزیکدانان و زیست شناسان عالی رتبه بر پیروی از مارکسیسم تاکید دارند. آنچه ایشان را به مارکسیسم جلب می کند این است که مارکسیسم ادعا دارد:1- علم است 2- روش پیش بینی را اتخاد می کند که علوم طبیعی به آن عمل می کنند (برای مثال استفاده مارکس از تحقیقات مورگان در منشا خانواده و مالکیت خصوصی) 3- پیشرو است. اما من می خواهم بگویم که ادعای دوم ناموجه است و آن قسم پیشگویی هایی که به مارکسیسم نسبت می دهند از آن یک دستگاه مذهبی عهد عتیق می سازد.

این آموزه های تاریخگرایانه دریایی با مارکسیسم فاصله دارند. اینکه بر فرض مثال خورشید گرفتگی را می شود پیش بینی کرد پس به همين ترتيب انقلابات را هم می شود پیش بینی کرد٬ اينکه مبانى علوم مثبته  را ميتوان به قلمرو اجتماعى تسرى داد٬ بيانگر يک درک خشک و دترمینستی از جامعه و تاريخ است. اين را ميتوان آزمون تاریخ انگارانه نامید اما مطلقا نميتوان به آن مارکسیسم گفت. این ایده که به قول مارکس وظیفه سیاست تخفیف درد زایمان است٬ با تحولات سیاسی پیش بینی شده قریب الوقوع بستگی دارد. برای مثال کلید فهمی که از روابط درون طبقاتی و تضاد های طبقاتی که مارکس در کمون پاریس به دست می دهد و فی المثل به کموناردها هشدار می دهد که بانکها را از آن خود کنند یا سیستم گردش مالی را از دست بورژوازی بدر بیاورند٬ بیشتر یک تاکتیک سیاسی در جنگ طبقاتی است و ربطی به پیش گویی ندارد. آن مکاتب و ایدئولوژی هائی که تصویری عکس این میدهند میخواهند اینطور نشان دهند که تاریخ طرحی دارد و اگر بتوانیم از آن پرده برداریم کلید فهم آینده را به دست آورده ایم.

یک نگاه به دوره مارکس نشان می دهد که نه تنها هگل بلکه جان استوارت میل که این فکر را از کانت به ارث برده بود وارث این نظر و آموزه تاریخ انگارانه بودند. در روزگار باستان افلاطون و پیش از او هراکلیتوس وهسیودوس قائل به آن بودند. اما در روش شناسی علوم اجتماعی مارکسیسم اساسا با تفسیر جهان و پیشگویی این چنینی در تضاد است. مسلما حوزه پیش بینی علوم از پیشگویی های بلاشرط تاریخی جداست (بر فرض مثال آن دسته از نیروهای پوپولیست که هر سال را سال انقلاب و جدیدا سرنگونی می دانند)

برخی از فلاسفه و حتی مارکسیست ها امروز از پیگیری علوم اجتماعی ناامید شده اند و مروج عدم یقین به علوم اجتماعی بالاخص مارکسیسم هستند. اگر فایده مارکسیسم پیش بینی اجتماعی به سان پیش بینی های فیزیکی نیست پس فایده آن چیست؟ آیا براى اينان زمان ناامیدی از مارکسیسم فرا نرسیده است؟ آیا مارکسیسم فقط از آنرو موجه است که برخی از پیش بینی هایش درست از آب درآمد و باقی نه؟

اين ديدگاه آموزه تاریخگرایی همانطور که گفتم بى ربط به مارکسيسم است. سنتا مارکسيسم در دست طبقات دارا و جنبش هايشان به همه چيز براى منافع غير کارگرى تبديل شده است. اين هم يکى از آنهاست. اين حتى با اين بحث که مارکسيستها درکى ماترياليستى و تاريخى از جامعه و تحولاتش دارند نبايد اشتباه گرفته شود. اين آموزه تاریخگرایی در مقابل تصميم و اراده بشرى است که خود ميخواهد سازنده تاريخش باشد.

انقلاب اجتماعی یعنی ايجاد يک نظام اجتماعی به شکلی کاملا نو که ميتواند با اتکا به نيروى خلاقه انسان امروز ملزومات يک زندگی درخور آدمی را ايجاد و تضمين کند. من اینجا وارد بحث هدف های بشردوستانه مارکسیسم نشدم. آنچه به ما کمونیست ها و خود مارکس الهام می بخشد ضرورت تلاش براى کاهش فقر و بدبختی و خشونت و بالابردن حرمت و امنيت و آزادی و برابری و رفاه بشر است. رهائى کل جامعه بيان عميق انساندوستى مارکسيسم است. ولی اعتقاد راسخ دارم که این هدفها فقط با روش های انقلابی تحقق پذیر هستند و روش های دیگر فقط اوضاع را بدتر می کنند. یعنی به رنج های غیر ضروری خواهند افزود. اما عده ای چپ های رایدکال بر این گمانند که انقلابی کردن جامعه امرى دلبخواهى است.

اما برای کمونیسم کارگری داستان از جای دیگری آغاز می شود. این موضوع وقتی روشن تر می شود که توجه کنیم انقلاب همیشه چهارچوب و نهاد های سنتی جامعه را نابود می کند و همراه با آن باید ارزش های انسانی نوینی را ترسیم کند. این حکم در مورد هدف های انقلاب به همین روشنی صادق است. اما اگر شروع کنید به انقلابی کردن جامعه نمی توانید این جریان را به دلخواه پایان دهید. وانگهى انقلابى که کمونيستها ميخواهند يعنى انقلاب کارگرى با ديگر انقلابها تفاوت بنيادى دارد. امروز اسم کودتا انقلاب شده است. اما بعضی از چپ هاى رادیکال اشکالی در کار نمی بینند و لزوما سرنگونی را انقلاب و يا نقطه پایان انقلاب می دانند.

البته کمونیست های کارگری به چنینی چیزی اذعان نخواهند کرد یعنی این درک خود بخودی که انقلاب به پیدایش جهان بهتری خواهد انجامید. اگر بر پایه مارکسیسم بخواهید بگوئید که نتیجه انقلاب "چه خواهد شد"٬ مستقیما از آن یک دستگاه جبری ساخته اید. در غیر اینصورت می توان انقلاب کمونيستى را وسیله ای برای خوشبختی بدانید. مارکسیسم به ما ميگويد که تلاشمان را در چارچوب نهادهای اجتماعی و طبقات اجتماعی پيش ببريم. از آن شناخت و تحليل طبقاتى داشته باشيم و راه تغيير آن را پيدا کنيم. به قول مستقیم مارکس دولت قوه مجریه طبقه حاکمه است. اما امروز کمونیست ها یک قدم جلوتر از همیشه به قدرت سیاسی می اندیشیند. اینکه با در دست داشتن قدرت سیاسی می تواند منشا تغییراتی در دل جامعه شد. همین امروز این فشار در سطح وسیعی از اجتماع احساس می شود. شعار تامین اشتغال کامل با دستمزدهای بالا برای  کل کارگران شعار گویائی است.

به زعم من کمونیست ها امروز باید با توجه به تجربه های صد و پنجاه سال گذشته در باره هدف های صریح خود در سیاست اجتماعی سخن بگویند. شعار واقعی کمونیست تغيير ريشه اى جهان است که ضامن اصل بیشترین خوشی و خوشبختی برای بیشترین عده و نه فقط عده ای قلیل باشد. براى اين بايد دنيا را از دست دیکتاتوری ها و رژیم های بورژوایی درآورد. اينکار امر طبقه اى است که کمونيسم اساسا مال اوست. طبقه کارگر. باید به جای شعارهاى توخالی بورژواها در بيان چپ٬ مستقيما به قدرت سياسى و اقتصادى نظم سرمايه و مناسبات سرمايه دارى و دولت پاسدار آن حمله کرد.

7 فوریه 2009